آزادي
ه. الف. سايه (هوشنگ ابتهاج)
اي شادي!
آزادي!
اي شادي آزادي!
روزي كه تو باز آيي،
با اين دل غم پرورد
من با تو چه خواهم كرد؟
غمهامان سنگين است.
دلهامان خونين است.
از سرتا پا مان خون مي بارد.
ما سرتاپا زخمي،
ما سرتا پا خونين،
ما سرتاپا درديم.
ما اين دل عاشق را
در راه تو آماج بلا كرديم.
وقتي كه زبان از لب مي ترسيد،
وقتي كه قلم از كاغذ شك داشت،
حتي، حتي حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، مي آشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشي بر ياقوت،
مي كنديم.
وقتي كه در آن كوچهي تاريكي
شب از پي شب مي رفت،
و هول، سكوتش را
بر پنجرهي بسته فرو مي ريخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگي در مرداب،
بر بام و در افكنديم.
وقتي كه فريب ديو،
در رخت سليماني،
انگشتر را يكجا با انگشتان مي برد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافيه مي بستيم.
از مي، از گل، از صبح،
از آينه، از پرواز،
از سيمرغ،از خورشيد،
مي گفتيم.
از روشني، از خوبي،
از دانايي، از عشق،
از ايمان، از اميد،
مي گفتيم.
آن مرغ كه در ابر سفر مي كرد،
آن بذر كه در خاك چمن مي شد،
آن نور كه در آينه مي رقصيد،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسي مژدهي ديدار تو مي آورد.
در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در ميدان،
در زندان، در زنجير،
ما نام تو را زمزمه مي كرديم:
آزادي!
آزادي!
آن شبها، آن شبها، آن شبها،
آن شبهاي ظلمت و حشت زا،
آن شبهاي كابوس،
آن شبهاي بيداد،
آن شبهاي ايمان،
آن شبهاي فرياد،
آن شبهاي طاقت و بيداري،
در كوچه تو را جستيم.
بر بام تو را خوانديم:
آزادي!
آزادي!
آزادي!
مي گفتم:
روزي كه تو باز آيي،
من قلب جوانم را
چون پرچم پيروزي
برخواهم داشت.
وين بيرق خونين را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.
مي گفتم:
روزي كه تو باز آيي،
اين خون شكوفان را
چون دسته گل سرخي
در پاي تو خواهم ريخت.
وين حلقهي بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آويخت.
اي آزادي!
بنگر!
آزادي!
اين فرش كه در پاي تو گستردست،
از خون است.
اين حلقهي گل خون است.
گل خون است...
اي آزادي!
از ره خون مي آيي،
اما
مي آيي و من در دل مي لرزم:
اين چيست كه در دست تو پنهان است؟
اين چيست كه در پاي تو پيچيدست؟
اي آزادي!
آيا
با زنجير
مي آيي؟...